هی باران …
ببار …
من سفر کرده ای دارم که پشت پایش آب نریختم …!
تا حالا چوب دلتو خوردی؟؟
خیلی درد داره
خیلی...
باز هم دیدمش
نه اینکه بغض کنم ! نه !
فقط از درون هزار سال پیر شدم ...
جناق شکستیم و گفتیم یادم تو را فراموش
تمام استخوان هایم شکست اما فراموش نشدی...
وقتی کار از کار گذشت
دیگه چه فایده ای داره
توی فالت بیاد
:
یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور
میسپارمت به خدا.
خدایی که هیچوقت نخواست تو را به من بسپارد...
تو رفتـــــــــه ای؛
و دیگـــــــــــر ...
نمی شود به عـ شـ ق معتقد بود ....
من آرزوهامو واسه موندنت خط زدم ...
تو منو واسه ...
کاش می دونستم ...
کــــــوچ مے کنمـــــــــ
از سرمــــــــــــای نبودنتـــــــــــ
به آغوش گــــرم یــــــــــــــادتـــــــ ــــ
امــــــــــا
این ایل تنهــــــــــایی