دلم هواتو کرده بود ، هوای شیرین زبو نیات
دلم میخواست گریه کنم ، بگم که سخته تنهایی
ای هم صد ای آشنا ، بگو که پیشم می مونی
نمی دونم چه حالی و کجایی و چه می کنی
ولی صدات تو گوشمه ، می گی که اینجا می مونی
رفتم کنار پنجره ، گفتم شاید ببینمت
دیدم محاله دیدنت ، چون گل باید بچینمت
خبر آورد ای آشنا ، یه رازی را بهت بگم ؟
گفتم بگو : آهی کشید، اومد نشست رو شونه هام
فاصله
هزار خیابان فاصله دارم با خود
چرا زنده باشم
وقتی در تاریکی قدم می زنم
وقتی که او مرا
و گلدان ها کنار پنجره را
از یاد برده است .
زخم ها یم را نمی بندد
چشم هایش را می بندد